ماهیت انسان سیاسی در جهان امروز چگونه تعریف میشود؟ مطالبات او چیست و ریشهی جنگهایی که از این مطالبات برمیخیزد، در کجا نهفته است؟ آیا مبارزهی انسان برای انتخاب یک ایدئولوژی و پیوستن به یک جبههی فکری است، یا تلاشی است برای یافتن و تثبیت هویت خود؟ برای پاسخ به این پرسشها، دو نظریهی کلیدی را بررسی خواهم کرد: «پایان تاریخ»، اثر فرانسیس فوکویاما، و «برخورد تمدنها»، اثر ساموئل هانتینگتون. این دو نظریه از زمان ارائهشان با موجی از نقدها و موافقتها همراه بودهاند و همچنان در مباحث فکری و سیاسی جایگاه ویژه دارند. اگرچه فوکویاما از پایان ایدئولوژیک تاریخ و پیروزی لیبرال دموکراسی سخن میگوید و هانتینگتون، جهان را درگیر تقابل تمدنها میبیند، اما نقطهی مشترک آنها این است که هر دو مدعی هستند که آیندهی جهان براساس چارچوب خاص شکل خواهد گرفت. در این مقاله، نهتنها تفاوتهای بنیادین این دو نگاه را بررسی میکنم، بلکه تحلیل خواهم کرد که چه نیرویی محرک تحولات جهانی در قرن حاضر خواهد بود.
فرانسیس فوکویاما، فیلسوف و دانشمند علوم سیاسی آمریکایی ژاپنیتبار، ایدهای را در مقالهای با عنوان «پایان تاریخ» مطرح کرد. او بر این باور بود که لیبرال دموکراسی بر جهان پیروز شده است. به اعتقاد او، لیبرال دموکراسی حاصل تکامل ایدئولوژیک بشر است و پس از پایان جنگ سرد، هیچ ایدئولوژی قدرتمندی توان رقابت با آن را نخواهد داشت. این نظریه در زمانی ارائه شد که نبردهای ایدئولوژیک میان شرق و غرب به پایان رسیده بود و اعتراضات ضدکمونیستی در سراسر اتحاد جماهیر شوروی در حال شکلگیری بود؛ از همین رو، نظریه فوکویاما با زمانهی خود همخوانی داشت. این دیدگاه تصادفی نبود. در چارچوب ایدهآلیسم، هگل و مارکس نیز پیشتر به داشتن دیدگاههای «تمامیتگرا» متهم شده بودند. اصطلاح «پایان تاریخ» در واقع برگرفته از اندیشههای گئورگ ویلهلم فریدریش هگل است. هگل باور داشت: «تمام رفتارهای انسانی در دنیای واقعی، و در نتیجه، تمام تاریخ بشر، در یک حالت آگاهی به سر میبرد. این آگاهی ممکن است بهصورت صریح و خودآگاه نباشد، همانطور که ایدئولوژیهای سیاسی مدرن نیز چنین هستند، بلکه ممکن است در قالب دین، فرهنگ یا عادات اخلاقی جوامع ظهور کند. اما این آگاهی در بلند مدت ضرورت انکارناپذیر پیدا میکند و جهان مادی را براساس با خود شکل میدهد.»
پس از او، الکساندر کوژو این ایده را گسترش داد و گفت: «تلاش اولیهی بشر برای به رسمیت شناخته شدن، دیالکتیک ارباب و برده، تسلط بر طبیعت و تغییر آن، مبارزه برای برابری حقوق و تضاد میان طبقهی کارگر و سرمایهدار بود. اما در دولت جهانی و همگن، تمام این تناقضات از میان میروند و تمام نیازهای بشر برآورده میشوند. دیگر نیازی به جنگ و درگیری بر سر مسائل کلان نخواهد بود؛ بنابراین، نیازی به ژنرالها و سیاستمداران باقی نمیماند. در عوض، آنچه باقی میماند، فعالیت اقتصادی است.» مارکس معتقد بود که تاریخ با کمونیسم جهانی به پایان خواهد رسید؛ جایی که استثمار انسان از بین میرود و مالکیت خصوصی لغو میشود. انسانها براساس توانایی خود کار میکنند و براساس نیازهایشان مصرف میکنند. اما فوکویاما و بسیاری از اندیشمندان دیگر دریافتند که «پایان تاریخ مارکسیستی» محقق نشده است. اصلاحات اقتصادی و سیاسی در اتحاد جماهیر شوروی، تحت رهبری میخائیل گورباچف ــ مانند پروستریکا (بازسازی اقتصادی) و گلاسنوست (شفافیت و آزادی بیان) ــ به فروپاشی این کشور در سال ۱۹۹۱ منجر شد. در واقع، قرن بیستم شاهد درگیریهای ایدئولوژیک شدیدی بود؛ نخست، زمانی که لیبرالیسم با بقایای حکومتهای مطلقه، سپس با بلشویسم و فاشیسم، و در نهایت با نسخهی جدیدی از مارکسیسم که خطر جنگ هستهای را به همراه داشت، مواجه شد. اما قرنی که با اعتماد به نفس نسبت به پیروزی نهایی دموکراسی لیبرال آغاز شد، در پایان خود به نقطه آغازین بازگشت، نه به همگرایی میان سرمایهداری و سوسیالیسم.
فوکویاما استدلال میکرد که روند تاریخی بشر ــ هرچند با نوسانات و چالشها ــ نشان داده است که بهترین شکل ممکن برای سازماندهی سیاسی، دموکراسی لیبرال همراه با اقتصاد بازار آزاد است. به عبارت دیگر، این نظام با تمام نواقص خود، بهترین گزینهای است که بشریت تاکنون بدان دست یافته است. او تصریح میکرد که همهی کشورهایی که مدعی دموکراسی لیبرال هستند، الزاماً به ایدهآل نمیرسند، اما مدل بهتر از آن وجود ندارد. فوکویاما یک نئومحافظهکار بود، اما در سال ۲۰۰۶، پس از شکستهای دولت بوش در عراق و افغانستان، از این رویکرد فاصله گرفت و استدلال کرد که نئومحافظهکاران از درک درست تکامل تاریخی منحرف شدهاند و به سمت جبرگرایی تاریخی و ملتسازی مصنوعی رفتهاند. با این حال، تاکتیک «پایان تاریخ» همچنان ادامه دارد. «بازارها» که فوکویاما آنها را موتور پیشرفت میدانست، بهگونهای توصیف شدهاند که گویی پدیدههای طبیعی مانند نیروی جاذبه یا تکامل داروینی هستند.
فوکویاما تفاوت خود را با دانیل بل، جامعهشناسی که در سال ۱۹۶۰ کتاب پایان ایدئولوژی را نوشت، مشخص میکرد. بلکه استدلال میکرد که در غرب، شور و هیجان ایدئولوژیک از میان رفته است. فوکویاما ادعا نکرد که ایدئولوژی پایان یافته است؛ بلکه معتقد بود که بهترین ایدئولوژی ممکن، تکامل یافته است. او با دقت تأکید کرده بود که نمیگوید دیگر هیچ اتفاق مهمی رخ نخواهد داد یا هیچ کشوری نخواهد ماند که با مدل دموکراسی لیبرال همخوان نباشد. او نوشت: «در پایان تاریخ لازم نیست که همهی جوامع به جوامع لیبرال موفق تبدیل شوند، بلکه فقط باید از ادعای ایدئولوژیک خود مبنی بر نمایندگی اشکال متفاوت و برتر جامعه بشری دست بردارند.»
با این حال، در بخش پایانی مقاله، نکتهای وجود دارد که نمیتوان صرفاً آن را تحلیل کرد و کنار گذاشت. او نوشت که پایان تاریخ بسیار غمانگیز خواهد بود. مبارزه برای بهرسمیت شناخته شدن، آمادگی برای به خطر انداختن جان برای هدف کاملاً انتزاعی، نبردهای ایدئولوژیک جهانی، شجاعت، تخیل و آرمانگرایی جای خود را به محاسبات اقتصادی، حل و فصل بیپایان مشکلات فنی، دغدغههای زیستمحیطی و ارضای تقاضاهای پیچیدهی مصرفی خواهد داد.
اما در مقابل، هانتینگتون نظر متفاوت دارد. نظریهی «برخورد تمدنها» را هانتینگتون پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و پایان جنگ سرد مطرح کرد. این نظریه هم زمان با ظهور چالشهای جدید در سیاست خارجی آمریکا ارائه شد. در این مقاله، بهصورت مروری و تحلیلی، به بررسی نظریهی برخورد تمدنها پرداخته شده است.
براساس نتایج به دست آمده، میتوان گفت که به عقیدهی هانتینگتون، با پایان جنگ سرد، درگیری اصلی در قرن بیست و یکم میان تمدنها خواهد بود. او تقسیمبندی جهان براساس نظام سیاسی و اقتصادی را رد میکند و معتقد است که جهان باید براساس فرهنگ و تمدن گروهبندی شود. هانتینگتون تمدن را چنین تعریف میکند: «تمدن، بالاترین سطح گروهبندی فرهنگی مردم و وسیعترین سطح هویّت فرهنگی است که مردم دارند، بهجز آنچه انسانها را از سایر گونهها متمایز میکند.» او معتقد است که هویت تمدنی در آینده اهمیت فزایندهای خواهد یافت و جهان عمدتاً از طریق تعامل میان هفت یا هشت تمدن بزرگ شکل خواهد گرفت. این تمدنها شامل تمدنهای غربی، کنفوسیوسی، جاپانی، اسلامی، هندی، اسلاو ـ ارتدکس، آمریکای لاتین و احتمالاً تمدنهای آفریقایی هستند.
هانتینگتون تأکید دارد که مهمترین درگیریهای آینده، در امتداد خطوط گسل فرهنگی رخ خواهد داد که این تمدنها را از یکدیگر جدا میکنند. این تفاوتها بسیار بنیادیتر از اختلافات ایدئولوژیک یا سیاسی هستند و آگاهی تمدنی میتواند به شکافهای تمدنی بینجامد. در واقع، تفاوتهای فرهنگی معمولاً تغییرپذیر نیستند و از اینرو، کمتر قابل مصالحه و پیوند خواهند بود. هانتینگتون معتقد بود که دورهی ایدئولوژیها به پایان نرسیده است و در حقیقت، پس از پایان جنگ سرد، مبارزهی اصلی بر سر فرهنگ و هویتهای تمدنی خواهد بود. به گفتهی او، جنگها و درگیریها بیشتر حول تفاوتهای فرهنگی شکل خواهند گرفت، نه ایدئولوژیک. او باور داشت که جهانیشدن از یکسو میتواند به تقویت تعاملات اقتصادی و فرهنگی میان تمدنها منجر شود، اما از سوی دیگر، همین جهانیشدن ممکن است تضادهای فرهنگی را تشدید کرده و درگیریها را براساس تفاوتهای فرهنگی دامن بزند. هانتینگتون بهوضوح بر تضادهای فرهنگی تأکید داشت و بر این باور بود که فرهنگها بهراحتی با یکدیگر سازگار نخواهند شد. از نظر او، تفاوتهای فرهنگی حتی با گذر زمان نیز باقی خواهند ماند و تقابل میان تمدنها، ویژگی ثابتی از تاریخ بشری خواهد بود.
هر دو نظریه، به نوعی به آیندهی جهان مینگرند، اما از زاویههای متفاوت. در حالی که فوکویاما به وحدت و همگرایی میان ملتها از طریق لیبرالدموکراسی باور دارد، هانتینگتون پیشبینی میکند که جهان بیشتر شاهد تقابل و تضادهای فرهنگی و تمدنی خواهد بود. با این حال، بر هر دو نظریه نقدهایی وارد است. در ارتباط با نظریهی فوکویاما، نقد این نظریه را از لحاظ جریان تاریخی آن مد نظر گرفتهام و نمونهای از گفتههای ادوارد سعید را که انسجام تکهپارهای از نقدهای موجود در رابطه با برخورد تمدنهاست، وضاحت دادهام. فوکویاما معتقد است که لیبرالدموکراسی، نقطهی اوج تکامل ایدئولوژی بشر است. از دید او، اگر تاریخ با همهی خشونتها و آشوبهای ایدئولوژیک به فرجام طبیعی خود رسیده باشد و نظم کنونی بهوضوح از نظمهای پیشین برتر باشد، میتوان چنین پنداشت که تجربهی تاریخی، دیگر اهمیتی ندارد و موضوعیت خود را از دست داده است. در این چارچوب، تصویر ارائهشده نهتنها بیاعتنایی به تجربهی تاریخی را تأیید میکند، بلکه به فراموشی آن و حذف آگاهی از نظمهای بدیلی که ممکن است برای وضعیت فعلی قابل تصور باشند نیز کمک میکند. به بیان دیگر، نهادها و رویههای موجود، بهجای آنکه محصول تاریخ خاص و انتخابهای مشخص تلقی شوند، بهگونهای جهانی و بدیهی پذیرفته میشوند و تاریخ، نقش خود را در حذف بدیلهای نامعقول ایفا کرده است.
این تحقیر تاریخ بهطور ظاهراً تناقضآمیز در روایت کلانِ پیشرفت بشر، قابل مشاهده است؛ نگرشی که به نوعی از نظر هگل به جامعهی انسانی تعلق دارد، اما در فرهنگ سیاسی معاصر به نتیجهی اصلی تبدیل میشود. از سوی دیگر، اگر فرهنگ عمومی معاصر و غیرتاریخی باشد، جایی که مدها، تصاویر و صداهای امسال جایگزین همان موارد از سال گذشته میشوند و این روند بهطور فزایندهای بیتفاوت نسبت به تفاوتهای تاریخی محلی میشود، آنگاه فرهنگ نخبگان معاصر را میتوان یک فرهنگ ضد تاریخی دانست که ارزشهای تاریخی را در سایهی نگرانیهای فعلی نادیده میگیرد.
بنابراین، تصویر «فرجام تاریخ» را میتوان نهتنها بهعنوان یک سرخوشی گذرا پس از پایان جنگ سرد، بلکه به عنوان نمادی از سرشت متفاوت لیبرالیسم بینالمللی در آغاز هزارهی جدید میلادی تلقی کرد. این تصویر، بنیانگذار نگرش خوشبینانه نسبت به جهانی است که براساس هنجارهای لیبرالی سامان یافته است؛ جهانی که در آن، آرزوی دستیابی به صلح جهانی از طریق گسترش دموکراسی لیبرال در حال تحقق است. با این حال، نگرش بدبینانه به این جهان ادعا میکند که گرچه ممکن است فناوری و پیشرفتهای اقتصادی بیشتر شده باشد، اما بهبود کلی نهادهای سیاسی و اقتصادی بشر در چنین جهانی ممکن نخواهد بود.
چهرهی تاریکتر لیبرالیسم معاصر و فقر اجتماعی و فرهنگی ناشی از تحقیر حافظهی تاریخی است که در عمل مورد بیتوجهی قرار میگیرد و در حوزهی اندیشهها نیز بیارزش دانسته میشود. بهترین برداشت از وضعیت کنونی لیبرالیسم، دیدگاه آن بهعنوان یک ایدئولوژی است که نوع خاصی از نظام اقتصادی را ترویج میکند. قدرت تصویر «فرجام تاریخ» از سوی حامیان قدرتمند آن پشتیبانی میشود، اما در بلندمدت احتمالاً ضعفهای سرنوشتساز آن به اثبات خواهد رسید.
در کنار آن، نقدهایی بر نظریهی برخورد تمدنها نیز وارد است که یکی از این منتقدان، ادوارد سعید است. وی میگوید که نظریهی هانتینگتون بیشتر به زمانسنجی آن بستگی دارد تا صرفاً محتوا و گفتههایش. ادوارد سعید در این زمینه اشاره میکند که هر جناح فرهنگی، با نمایندگان رسمی خود که خود را سخنگوی آن میدانند، نقش بیان جوهر و ماهیت «ما» را بر عهده میگیرند. این امر همیشه مستلزم فشردهسازی، تقلیلگرایی و مبالغه است. بنابراین، در لایهی اول، گزارههایی دربارهی اینکه فرهنگ یا تمدن ما چیست یا چگونه باید باشد، مستلزم ستیزی بر سر تعریف است. سعید معتقد است که بهتر است بگوئیم دورانی که در آن زندگی میکنیم عصر برخورد تمدنها نیست، بلکه دوره برخورد تعاریف است. هر کسی که کمترین آگاهی از نحوه کارکرد فرهنگها داشته باشد، میداند که تعریف فرهنگ همیشه با نزاعهای اساسی همراه است. مراجع اصیل باید انتخاب شوند، بازبینی شوند و بر سر آنها بحث و تبادلنظر صورت گیرد.
سعید همچنین اشاره میکند که هر فرهنگ، دشمنان خود را مشخص میکند؛ دشمنانی که بیرونی هستند و تهدید محسوب میشوند. این دشمنان، در واقع، نمایانگر دیگریهایی هستند که باید از آنها بیزار بود و علیه آنها جنگید. این دیدگاه برای هانتینگتون در نظریه برخورد تمدنها غایب است، چرا که وی فرهنگها را بهعنوان واحدهای ثابت و واحد در نظر میگیرد. اما حقیقت این است که علاوه بر فرهنگ غالب، گرایشهای بدیل و دگراندیشیها نیز وجود دارند که ضد فرهنگ رسمی و رایج به شمار میآیند.
سعید بر این باور است که هیچ فرهنگی بدون در نظر گرفتن این جنبشها و ضدفرهنگها قابل درک نیست. نادیده گرفتن این جنبشهای خلاق و همیشه حاضر در فرهنگها، مانند اسلام، غرب، آئین کنفوسیوس و سایر فرهنگها، در واقع بیتوجهی به بخش زاینده و حیاتی فرهنگ است. همچنین در داخل جهان اسلام، مثل سایر فرهنگهای جهانی، کثرت جریانها و ضدجریانها موجود است، که در غوغای رسانهها درباره تهدید اسلام، بنیادگرایی اسلامی و تروریسم به فراموشی سپرده شدهاند. جهان اسلام بهطور مشابه با دیگر فرهنگهای جهانی در درون خود تنوع زیادی دارد و این مسئله در نظریه هانتینگتون که هویتهای ثابت و محکم را در نظر میگیرد، نادیده گرفته میشود.
سعید به تفاوتهایی که در درون فرهنگها وجود دارد اشاره میکند و میگوید که هانتینگتون قادر به پرداختن به این تنوع درون تمدنها نیست. در واقع، هویتهای تمدنی، برخلاف آنچه که هانتینگتون میپندارد، ثابت و شفاف نیستند. در نتیجه، تأکید بیش از حد بر تفاوتهای فرهنگی در نظریه برخورد تمدنها، تمام بحثهای بیپایان درباره تعریف فرهنگ و تمدن را نادیده میگیرد.
این تحلیلها همچنین به نقد دیدگاههای ثابت درباره هویت فرهنگی و تمدنی اشاره دارند که در جهان امروز بهطور فزایندهای پیچیدهتر و متداخلتر شده است. دنیای امروز جهان آمیختگی، مهاجرت و عبور از مرزهاست و این بهطور کامل با دیدگاه هانتینگتون مبنی بر تفاوتهای سفت و سخت فرهنگی مغایرت دارد. در نتیجه، تلاشها برای بازگرداندن جوامع تمدنی به وضعیتهای بدوی و مبارزات خودخواهانه نباید بهعنوان رفتار واقعی تمدنها در نظر گرفته شود.
در نهایت، لیبرالیسم ممکن است به دستاوردهایی در زمینه طرز حکومت بهتر و اقتصاد برتر دست یافته باشد و امکان دارد در مقایسه با بقیه سیستمهای حکومتی موفقتر باشد، اما با توجه به جریان تاریخ ناممکن است فرجام تاریخ را شکل دهد. زیرا یک تصویر کلی از پیچیدگیهای تاریخ ارائه میکند.
انسان طی هزاران سال و با نارضایتی از وضع موجود توانسته است به خلق و آفرینش بپردازد. این هنر فراتر میاندیشد و دنبال راهحلهاست. بنابراین، پیشبینی پایان تاریخ به نوعی روند طبیعی جریان تاریخ را انکار میکند، هرچند اگر به موفقیتهایی دست یافته باشد.
در کنار آن، نظریه برخورد تمدنها موضوع قابل تذکری است که میتواند تحلیلی از جهان آینده داشته باشد، اما کاستیهایی دارد. هانتینگتون نشان داده است که انگار برخورد تمدنها جز قانون طبیعت است. در حالی که فرهنگها نیز از پیچیدگیهایی برخوردارند. در این راستا، هر دو نظریه، اگرچه نمیتوانند بهطور کامل درست یا غلط باشند، اما فراز و نشیب تاریخ ثابت خواهد کرد که آینده بسیار چندبعدیتر از این دو نظریه خواهد بود.
منبع: روز نامه هشت صبح
لینک:
https://8am.media/fa/the-end-of-history-and-the-clash-of-civilizations-two-political-perceptions-of-the-unknown-future/
نظر شما